حکایت غول چراغ خواب!

 

یکی بود ،‌ یکی نبود.

در ولایات دور 3 تا دوست سیاه پوست بودند که یکروزی همینطور که دست انداخته

بودند دور گردن همدیگر و داشتند راه خودشان را میرفتند یکهو چشمشان افتاد به یک

چراغ خوابی که یک گوشه ای افتاده بود.

خواهر و برادر خواننده ای که شما باشید تا چراغ خواب را برداشتند و شروع کردند

به تمیز کردنش یکهو دیدند یک غولی از مدل این غولهای چراغ جادویی در آمد بیرون

و دست به سینه جلویشان ایستاد!‌( توضیحات نگارنده: این خیلی بد است که عادت

کرده ایم غول فقط از آن چراغ روغنیها،‌با مدل خاصی که در کارتونها دیده ایم در بیاید.

اصلا اصولا عادت چیز بدیست! به هرحال در منابع این افسانه ،‌غول ازچراغ خواب بیرون

 میاید ،‌ با این حال اگر لازم میدانید من حاضرم معدرت خواهی کنم!)

باری ،‌غول برگشت و خطاب به سه دوست سیاهپوست موصوف گفت : بدانید و

آگاه باشید ،‌ من "بنریوس سیموس سلیسغیوس " غول این چراغ هستم.(توضیحات

نگارنده :‌در مورد این اسم هم این حقیر نگارنده بی تقصیر است! اما مجددا اگر

باز لازم است حاضرم عذرخواهی کنم!) و خیلی میلیون سال بود که در این

چراغ زندانی بودم !‌حال که شما مرا آزاد کرده اید ،‌هرکدام یک آرزویی کنید تا من

بدون قید و شرط آنرا بر آورده کنم.

اولی یک کمی چانه اش را خاراند و گفت : "‌بی زحمت مرا سفید کن"! غول چرخی

زد و اشاره ای به او کرد و سفید شد!

دومی هم رو کرد به غول و گفت: "مرا هم سفید کن بی زحمت!" ،‌غول او را هم

سفید کرد.

بنریوس سیموس سلیسغیوس(توضیحات نگارنده :‌نام همین غول افسانه بود!خود این

حقیر هم یکجایی یادداشت کرده بودم که فراموش نکنم!) رو کرد به سومی و گفت:

"آرزوی تو چیست ای ارباب من؟"

سومی کمی سرش را خاراندو گفت :‌" قربان دستت! این دو تا را سیاه کن یک کمی

حال کنیم!....."!....

ما از این داستان نتیجه میگیریم که نگارنده این حکایات آدم متواضع و بسیار

فروتنیست که در موارد لازم خودش عدرخواهی میکند!

من و تو.....

من و تو یکی دهان ایم
که با همه آوازش
به زیباترسرودی خواناست

من وتویکی دیدگان ایم
که دنیا را هردم
درمنظرخویش
تازه تر می سازد

نفرتی
از هرآنچه بازمان دارد
از هرآنچه محصورمان کند
ازهرآنچه واداردمان
که به دنبال بنگریم

دستی
که خطی گستاخ به باطل می کشد

من و تو یکی شوریم
از هر شعله ای برتر،
که هیچگاه شکست را برما چیره گی نیست
چرا که ازعشق
روئینه تن ایم


حکایت آن پسر عاشق

یکی بود ، یکی نبود.

یک پسری بود در ولایات دور که هر شب خواب دختر شاه پریان را میدید.
(توضیحات
: به علت نامناسب بودن لباس دختر شاه پریان و برخی مسائل
ناموسی از بیان
جزئیات خواب معذوریم)

بعد از یه مدتی پدر و مادر پسر که دیدند وضع روحی و روانی پسرشان حسابی
قرو

قاطی شده او را به پیش پیر ولایت بردند . پیر که ثصه جوان را شنید کمی زار زار

گریه کرد و بعد هم گفت که فی الفورد برای او اکانتی بخرید و اورا به چت روم "دختر

پسر باحال،بیا تو " ببرید که اگر قرار باشد دختر شاه پریان جایی پیدایش شود ، تنها

همانجاست و لاغیر..!

خواننده ای که شما باشید ، پسر رفت و دختر شاه پریان را در چت روم موصوف پیدا

کرد و بعد از یه مدتی برایش از عشق و عاشقی گفت !دختر شاه پریان اینرا که شنید،

بب و لوچه اش را آویزان کرد و گفت "بدان و اگاه باش که درکودکی و  زمان شیر

خوارگی  من، پسری 2 ساله با نام اصغر در همسایگی مان بود که عاشق و معشوق

همدیگر بودیم !..." دختر شاه پریان به اینجا که رسید چشمهایش پر از اشک شد و

دوباره شروع  کرد به تعریف :"اصغر یک عاشق پاک باخته بود و هیچوقت خدا نشد

که به فکرسو استفاده از من بیفتد ، تا اینکه یک روزی که مادرش او را با یک صابونی

لب حوض گذاشته بود تا حمامش کند ، یک کلاغی به سمت حوض شیرجه رفت و جای

صابون اصغر را به نوک گرفت و برد..(توضیحات نگارنده : مع الوصف کلاغ مذکور

دچار آستیگماتیسم بوده است!)

پسر اشکهای دختر شاه پریان را پاک کرد و به او گفت " بدانکه برایم خیلی عزیزی و

من تحمل ناراحتی تو را ندارم ، پس هر نشانه یا از اصغر داری به من بده که من او

را برایت پیدا خواهم کرد.

دختر شاه پریان بلافاصله یه  پاکت بزرگی از کیفش در آورد و یک عکس رادیولوژی

که در آن بود نشان پسر داد و گفت :" این تنها یادگاری اصغر و عکسی از ناحیه کمر

اوست!"

حالا بشنو از اینحا که پسر تا عکس را دید ، با تعجب گفت : "عجیباً غریبا که مشابه

همین فرورفتگی و خالی که در مهره پنجم این عکس هست را من هم دارم " و بعد از

پرس و جو هم معلوم شد که پسر. همان اصغرست که او را کلاغ آورده  و انداخته

بوده در خانه پدر و مادر فعلیش و آنها هم بزرگش کرده بودند..!

اما برادر و خواهر خواننده ای که شما باشید ، پسر برگشت و به دختر شاه پریان گفت:

" که هیچوقت با تو ازدواج نخواهم کرد چرا که تو عاشق کودکی من بودی !نه عاشق

حال من ...!" و بعد هم برای دختر نامه ای نوشت که "امشب با طیاره  برای همیشه

به ولایت دیگری سفر خواهم کرد"

دختر شاه پریان که این پیام را خواند ، مثل فیلمهای هندی خودش را به فرودگاه رساند

و یکراست رفت وسط باند هواپیما خوابید..!(توضیحات نگارنده : مثل فیلمهای هندی

یعنی چند بار در راه موتور به او زد ، دو بار زیر تریلی رفت و یکبار هم یک ماشین

آسفالت کوبی  از رویش رد شد!!)

بالاخره پسر هم بعد از چند ساعتی از هواپیما پیاده شد و رو کرد به دختر شاه پریان

و گفت : "بدان و آگاه باش که هر گز نمیتوانستم تو را ترک کنم و من طاقت دوری

از تو را ندارم" ..

دختر شاه پریات تا این را شنید از شادی دق کرد و مرد. پسر هم تا مدتی زار زار

گریه کرد و بعد یک مرکز فوق تخصص چشم پزشکی کلاغی باز کرد و بعد از آن

هم رفت و یک دختر شاه پریان دیگری پیدا کرد و  با خوبی و خوشی کنار هم زندگی
 کردند تا
مردند!

ما از این داستان نتیجه میگیریم که اگر مردم عاشق نشوند مشکل تاخیر پروازهای

سازمان هواپیمایی کشوری نیز حل خواهد شد!
       

دنـــــیـــا هـــمــیــنــه......

عجب روزگاری است، عاشق می شوی می گویند دیوانه است. دیوانه می شوی می گویند حتما    عاشق است.

وقتی زنده ای یک نفر هم سراغت را نمی گیرد، وقتی مردی ، دسته دسته به ملاقات جنازه ات می  آیند.

خواستم خوشبختی را معنی کنم، معنای زندگی یادم رفت. خواستم سختی آن را تجربه کنم، زندگی  کردن را فراموش کردم.

عجب رسمی است. همه عمر در انتظار لحظه های نابی، لحظه های ناب در فکر دلیل!

زندگی: زجر- نداری - درد - گناه - یاس

مرگ: مــهربان - راحت - گوار
اوحقیقت اینست که: حقیقت تلخ است!
 

گوش کن .....

 

 

گوش کن، جاده صدا می زند از دور قدمهای تو را.

چشم تو زینت تاریکی نیست.

پلکها را بتکان،کفش به پا کن و بیا.

و بیا تا جایی که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد

و زمان روی کلوخی بنشیند با تو

و مزامیر شب اندام تو را مثل یک قطعه آوازبه خود

                                         جذب کنند.

 پارسایی است در آنجا که تو را خواهد گفت:

بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که ازحادثه

                                 عشق تراست.

                                                  

                                          ازسهراب سپهری

                                           

آره راست می گفتی


افسوس تو ارباب وفا را نشناسی
ما یارتو باشیم و توما را نشناسی

.....

اگر سنگم زنی سنگت ببوسم
وگر زهرم دهی چون می بنوشم

.....


گاهی یه تلنگرلازمه یه تلنگرلازمه که بدونی چی هستی و چی می خوای ازاین زندگی، این که تواین مدت راه رواشتباه می رفتی وحالا باید چقدر تند بری تا باز برسی به نقطه اول، برسی به همون نقطه صفروپاتو دوباره بذاری پشت خط شروع وآماده صدای حرکت بشی، ولی هرچی بایستی صدای حرکت رو نشنوی وقتی که نگاه می کنی یارواعلام حرکت کرده و همه دارن می دوند و بازهم عقب بیافتی ولی نامید نشی. بدوی و بدوی تا برسی بهشون.
آره بابا بزرگ راست می گفتی، اشتباه کردم همیشه وقتی می گفتی اعتماد نکن، توی دلم بهتون می خندیدم و می گفتم من فرق می کنم، ما با هم این حرفا رو نداریم و اصرار داشتم که اینو بهتون ثابت کنم ولی ... ولی نشد. کاش همیشه مثه شما که دستم رو بوس می کنید و منو کنار خودتون می نشونید، منم دستتون رو بوس کنم.
آره تو راست می گفتی بابا بزرگ ....

راست می گفتی

سلام دوستان.
راستش به خاطر گله بعضی از دوستان دز مورد مطلب سوال  قرار بر این شد که یک مطلب هم در رابطه با مردان براتون بنویسم.امیدوارم که آقایون مثل بعضی ها ناراحت نشوند


 

رازخلقت زن ......

مرد: خداوندا، چرا چشمهای زن را اینقدر زیبا آفریدی؟

خدا: برای اینکه با این چشمان زیبا تو را ببینید و تو را مست سازد.

مرد: خداوندا، چرا لبهای زن را اینقدر زیبا آفریدی!؟

خدا: برای اینکه ترا ببوس.

مرد: خداوندا، چرا پوست زن را اینقدر لطیف آفریدی!؟

خدا: برای اینکه تو آن را لمس کنی و لذت ببری.

مرد: خداوندا، چرا زنها را اینقدراحمق آفریدی!؟

خدا: برای اینکه بتواند عاشق موجود بی ‌خاصیتی مثل تو

بشود وازتونگهداری کند.

سوال

برخی خانم ها مثل چی هستند ؟

*خانم ها مثل رادیو هستند

هر چی می خواهند می گویند ولی هر چه بگویی نمی شنوند

*خانم ها مثل شبکه اینترنت هستند

از هر موضوعی یک فایل اطلاعاتی دارند

*خانم هامثل چسب دوقلو هستند

اگر دستشان با گوشی تلفن مخلوط شد, دیگر باید سیم را برید

*خانم ها مثل موتور گازی هستند

پر سر و صدا , کم سرعت , کم طاقت

*خانم ها مثل رعد و برق هستند

اول برق چشمهاشون می رسه , بعد رعد صداشون

*خانم ها مثل لیمو شیرین هستند

اول شیرین و بعد تلخ می شوند

*خانم ها مثل موبایل هستند

هر وقت کاری مهم پیش می آید در دسترس نیستند

*خانم ها مثل گچ هستند

اگر چند دقیقه مدارا کنید آنچنان سخت می شوند که هیچ شکلی نمی گیرند

*خانم ها مثل کنتو ر برق هستند

هر از چند سالی یکبار سن آنها صفر می شود

*خانم مثل فلزیاب هستند

هرگاه از نزدیکی طلافروشی رد می شوند عکس العمل نشان می دهند

*خانم ها خیلی زرنگ هستند

آنقدر جنگیدند تا جایزه صلح را گرفتند

 ( ولی با این همه اوصاف موجوداتی دوست داشتنی هستند)

آموخته ها

و اکنون درسهایی خواندنی از استاد مسلم ؛ همایون بنادرخشان :

آموخته ام که ؛ وقتی عاشقم ، عشق در ظاهرم نیز نمایان می شود .

آموخته ام که ؛ عشق مرکب حرکت است نه مقصد حرکت .

آموخته ام که ؛ این عشق است که زخمها را شفا می دهد ، نه زمان .

آموخته ام که ؛ ؛ هیچکس در نظر ما کامل نیست مگر تا زمانی که عاشقش شویم.

آموخته ام که ؛ بهترین کلاس درس دنیا کلاسی است که زیر پای خلاق ترین فرد دنیاست .

آموخته ام که ؛ که مهم بودن خوبست ، ولی خوب خوب بودن از آن مهمتر است .

آموخته ام که ؛ تنها اتفاقات کوچک روزانه است که زدگی را تماشایی می کند .

آموخته ام که ؛ خداوند همه چیز را در یک روز نیافرید پس چطور می شود که من همه چیز را در یک روز بدست آورم .

آموخته ام که ؛ چشم پوشی از حقایق آنها را تغییر نمی دهد .

آموخته ام که ؛ که در جست و جوی محبت و خوشبختی زمانی برای تلف کردن وجود ندارد .

آموخته ام که ؛ اگر در ابتدا موفق نشدم با شیوه ای جدیدتر دوباره بکوشم .

آموخته ام که ؛ موفقیت تنها یک تعریف دارد : « باور داشتن موفقیت » .

آموخته ام که ؛ تنها کسی مرا شاد می کند ، که می گوید « تو مرا شاد کردی » .

آموخته ام که ؛ گاهی مهربان بودند ، بسیار مهمتر از درست بودن است .

آموخته ام که ؛ هرگز نباید به هدیه ای که از طرف کودکی داده می شود ، « نه » گفت .

آموخته ام که ؛ در آغوش داشتن کودکی که به خواب رفته ، یکی از آرامش بخش ترین حس های دنیا را درون آدمی بیدار می کند .

آموخته ام که ؛ زندگی مثل طاقه پارچه است . هر چه به انتهای آن نزدیک تر می شوی ، سریعتر می گذرد.

آموخته ام که ؛ باید شکرگزار باشیم که خدا هر آنچه می طلبیم را به ما نمی دهد .

آموخته ام که ؛ وقتی نوزادی انگشت کوچکتان را در مشت کوچکش می گیرد ، در واقع شما را به اسارت زندگی می کشد .

آموخته ام که ؛ هر چه زمان کمتری داشته باشم کارهای بیشتری انجام می دهم .

آموخته ام که ؛ همیشه برای کسی که به هیچ عنوان قادر به کمکش نیستم ، دعا کنم .

آموخته ام که ؛ زندگی جدیست ولی ما نیاز به «دوستی» داریم که لحظه ای با او از جدی بودن دور باشیم .

آموخته ام که ؛ تنها چیزی که یک شخص می خواهد ؛ فقط دستی است برای گرفتن دست او و قلبی برای فهمیدنش .

آموخته ام که ؛ وقتی با کسی روبرو می شویم ؛ انتظار « لبخندی » از سوی ما دارد .

آموخته ام که ؛ لبخند ارزانترین راهی است که می توان با آن نگاه را وسعت بخشید .

آموخته ام که ؛ باد با چراغ خاموش کاری ندارد .

آموخته ام که ؛ به چیزی که دل ندارد ، نباید دل بست .

آموخته ام که ؛ خوشبختی جستن آن است نه پیدا کردن آن .

عرض ادب

سلام دوستان

سلامی سرشار از بوی صمیمیت
خیلی خوشحالم از اینکه یه سری هم به وبلاگ من زدید
و بیشتر خوشحال میشم که نظراتتون را بگویید
فدای همتون