افسانه سیندرلا!



یکی بود ، یکی نبود ، غیر از خدا هیچکس نبود.

زن و شوهری بودند در ولایات دور که بعد از 9 ماه  دختر دار شدند و اسم دخترشان را

سیندرلا گذاشتند، بعد هم با خوبی و خوشی آنقدر زندگی کردند تا مادر خانواده مرد

و در قبرستانی چالش کردند که سالهای بعد در طرح توسعه فضای سبز شهرداری قرار

 گرفت و تبدیل به بوستان عمومی شد! بعد از آن پدرخانواده با خوبی و خوشی بابیوه

زنی که صاحب دو دختر ایکبیری به نامهای کریزیلا و آناستازیا بود ازدواج مجدد کرد و

 دوباره با خوبی و خوشی زندگی کردند تا اندفعه پدر خانواده مرد!

همین وقتها بود که نامادری سیندرلا طینت بد و بیتربیت خودش را نشان داد و شروع

کرد به اذیت و آزار سیندرلای بی پدر مادر. مثلا به او میگفت شبها دندانهایش را

مسواک بزند و یا بعد از دستشویی ، دستهایش را بشوید!

حالا بشنو از پادشاه ولایت محل زندگی سیندرلا که تصمیم گرفت برای جشن تولد پسرش

تمامی دختران ولایت را دعوت کند تا با فرزندش قر بدهند و هر که را قشنگتر قر داد برای

 پسرش به همسری بگیرد!

از آنجا که سیندرلا لباس مناسب مثل مانتو کوتاه و شلوار برمودا نداشت ، پس نتوانست

همراه نامادری و دو دختر ایکبیریش به قصر پادشاه برود، این شد که رقت سر گذاشت روی

قبرمادرش در بوستان عمومی و شروع کرد به های های گریه کردن!

ناگهان فرشته ای با سبیل کلفت ظاهر شد و گفت:گریه نکن فرزندم!بدان و آگاه باش که من

فرشته آرزوها هستم و آمده ام تا برای تو لباسی مناسب فراهم کنم!

سپس چوبش را آنقدر چرخاندو چرخاند تا دور سیندرلا پر از دود شد طوریکه سیندرلا و فرشته

 هر دو به سرفه افتادند!

بعد از مدتی فرشته به سیندرلا که حالا لخت و پتی جلویش ایستاده بود گفت : عجب

لباسی ! آگاه باش که لباس تو را تنها حلالزادگان میتوانند ببینند و حرامزادگان قادر
به دیدن لباس تو نیستند!

سیندرلا که دختر اهل مطالعه بود و قصه لباس جدید پادشاه را قبلا خوانده بود فهمیدکه همانا

 کاسه ای زیر نیم کاسه است و شروع کرد به داد و هوار و کمک خواستن!

حالا بشنو از پسر پادشاه که داشت از نزدیکی باغ عمومی رد میشد و صدای سیندرلارا شنید،

 پس به کمکش رفت و با لباسش سیندرلا را پوشاند!

درست 3 ماه و 15 روز بعد از آنشب سیندرلا و پسر پادشاه با خوبی و خوشی با هم ازدواج 

کردند و 5 ماه و 15 روز بعد از روز ازدواجشان هم تنها فرزندشان به دنیا آمد و با خوبی وخوشی

کنار هم زندگی کردند تا هر 3 مردند!

پایین اومدیم دوغ بود ، بالا رفتیم ماست بود ، قصه ما راست بود.

ما از این داستان نتیجه میگیریم که آدم در بوستان عمومی ممکنست چیزهای خوبی ببیند!  

 

 

نظرات 3 + ارسال نظر
زهرا پنج‌شنبه 5 خرداد‌ماه سال 1384 ساعت 10:58 ب.ظ http://saattanhaie.blogsky.com

سلام
D: از دانشجو مجلسی بیشتر اینااااااااا انتظار نمیره.....
امیییییییییید خدایش منحرف بود
ولی جهههههههنم باحال بود
قربونت

گلسا جمعه 6 خرداد‌ماه سال 1384 ساعت 07:43 ب.ظ http://golsa.blogsky.com

سلام....
خیلی با نمک بود... اما خودمونیما داستان مردم و خراب کردی حالا نمیشد اولش مثل داستان سیندرلا نباشه؟؟! راستی چه پسر پادشاه هیزی بوده ها...خیلی با حال بود..موفق باشی:X

نرگس سه‌شنبه 10 خرداد‌ماه سال 1384 ساعت 11:25 ب.ظ http://sadaf12.blogsky.com

دهه!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد