خمار عشق


تیـغ هجـران دو نیـمه ساخت مـرا      نیمه ئی با تو نیمه ئی با مـن

آنکه با توست نکته سنج و ظریف      وانکه با ماست کـاهل وکـودن

سـاده تر گویـم ای رمـیده غـزا ل      روح من با تو رفت وماند بدن

روح مــن تــا در آستـانه تـوسـت     خواب تن هست سیر باغ وچمن

خـواب بینـم بهـشـت گـمـشـده را      بـا تـو دســت مــراد بـر گــردن

لـیـک گـاهــم کـه روح رویـا یـی       میگــرایـد بـه تـــن بـیـاد وطــن

بــاز بــیــداد گــشــتـه، میـافـتـم       از بـهـشــت روان به دوزخ تـن

خواب وبیدار، قـصـه کــابــوس       مـرده وزنـده ، حـال جـان کنـدن

این منم بی تو،زنده مانده هنوز؟      چه دل است این کزآهن است وچدن

چـه کـنـم بـاز در جـهـان تـوام          بـی تـو آخـر کـجـا بـرم مـسـکـن

مستی عشق با تورفت وکنون          مـنـم وایـن خـمـار مــرد افــکــن

چه خماری که خـود بخاک برد          حـسـرت  جـرعـه خـمـار شـکــن

من اگر زنده ام ز بی کفنی است        مـرده ام  در میــان  پــیــراهــن
              

                                                                           از استاد شهریار

         غم تنهایی


در پیش رویم جلوه ای از تو دارم

                     و با چشمانی اشک آلود

                                    وبا دلی شکسته

                                     وافکاری ناامید

                               ویادگاریهایی از جانب تو

                                و خاطراتی تلخ و شیرین

                                                    به تو می اندیشم

پس بگذار که یادت در ذهنم باشد

         تا تو را در کنارم احساس کنم

                                       وتنها نباشم

                              وهمچنان عاشقت بمانم

                                    
                                                             
تا ابدیت

سلام دوستان

راستش تصمیم نداشتم که حرفهای دلم رو خاطرات تلخ گذشته ام رو عشق نافرجامم رو در وبلاگم بنویسم برای همین در اوایل سعی بر آن داشتم تا سخنانی آموزنده و اشعاری زیبا از بزرگانی فهمیده براتون بنویسم و در کنار این سخنان نیز نوشته های طنزآلود خودم رو می نوشتم تا وبلاگ جلوه ای زیبا به خودش بگیره.

ولی دیدم که نه اون چیزی که فکر می کردم نشد و وبلاگ برای زیبا تر شدن محتویاتش نیازبه سخنان دیگری داره نیاز حرفای دلم داره تا مطالب بیشتر به دل شما عزیزان بنشینه.

برای همین از این به بعد در کنار نوشته های قبلی حرفای دلم رو و دست نوشته های خودمونیز قرار میدم.

به امید اینکه از مطالب خوشتون بیادو لذت ببرید. اگر با حرفام باعث ناراحتی برخی از شما میشم پیشا پیش معذرت خواهی میکنم.به بزرگی و جلال خودتون بنده حقیر رو ببخشید.

                                                                                                           به امید دیدار

 

       همدرد

امشب ای ماه به درد دل من تسکینی

 

                     آخرای ماه تو همدرد من مسکینی

 

کاهش جان تومن دارم ومن می دانم

 

                     که تواز دوری خورشید چه ها می بینی

 

توهم ای بادیه پیمای محبت چون من

 

                     سر راحت ننهادی به سر با لینی

 

هر شب از حسرت ماهی، من ویک دامن اشک

 

                     توهم ای دامن مهتاب پراز پروینی

 

همه در چشمه ی مهتاب غم از دل شویند

 

                     ا مشب ای مه توهم ازطالع من غمگینی

 

نی محزون مگراز تربت فرهاد دمید

 

                     که کند شکوه زهجران لب شیرینی؟
       
          

افسانه سیندرلا!



یکی بود ، یکی نبود ، غیر از خدا هیچکس نبود.

زن و شوهری بودند در ولایات دور که بعد از 9 ماه  دختر دار شدند و اسم دخترشان را

سیندرلا گذاشتند، بعد هم با خوبی و خوشی آنقدر زندگی کردند تا مادر خانواده مرد

و در قبرستانی چالش کردند که سالهای بعد در طرح توسعه فضای سبز شهرداری قرار

 گرفت و تبدیل به بوستان عمومی شد! بعد از آن پدرخانواده با خوبی و خوشی بابیوه

زنی که صاحب دو دختر ایکبیری به نامهای کریزیلا و آناستازیا بود ازدواج مجدد کرد و

 دوباره با خوبی و خوشی زندگی کردند تا اندفعه پدر خانواده مرد!

همین وقتها بود که نامادری سیندرلا طینت بد و بیتربیت خودش را نشان داد و شروع

کرد به اذیت و آزار سیندرلای بی پدر مادر. مثلا به او میگفت شبها دندانهایش را

مسواک بزند و یا بعد از دستشویی ، دستهایش را بشوید!

حالا بشنو از پادشاه ولایت محل زندگی سیندرلا که تصمیم گرفت برای جشن تولد پسرش

تمامی دختران ولایت را دعوت کند تا با فرزندش قر بدهند و هر که را قشنگتر قر داد برای

 پسرش به همسری بگیرد!

از آنجا که سیندرلا لباس مناسب مثل مانتو کوتاه و شلوار برمودا نداشت ، پس نتوانست

همراه نامادری و دو دختر ایکبیریش به قصر پادشاه برود، این شد که رقت سر گذاشت روی

قبرمادرش در بوستان عمومی و شروع کرد به های های گریه کردن!

ناگهان فرشته ای با سبیل کلفت ظاهر شد و گفت:گریه نکن فرزندم!بدان و آگاه باش که من

فرشته آرزوها هستم و آمده ام تا برای تو لباسی مناسب فراهم کنم!

سپس چوبش را آنقدر چرخاندو چرخاند تا دور سیندرلا پر از دود شد طوریکه سیندرلا و فرشته

 هر دو به سرفه افتادند!

بعد از مدتی فرشته به سیندرلا که حالا لخت و پتی جلویش ایستاده بود گفت : عجب

لباسی ! آگاه باش که لباس تو را تنها حلالزادگان میتوانند ببینند و حرامزادگان قادر
به دیدن لباس تو نیستند!

سیندرلا که دختر اهل مطالعه بود و قصه لباس جدید پادشاه را قبلا خوانده بود فهمیدکه همانا

 کاسه ای زیر نیم کاسه است و شروع کرد به داد و هوار و کمک خواستن!

حالا بشنو از پسر پادشاه که داشت از نزدیکی باغ عمومی رد میشد و صدای سیندرلارا شنید،

 پس به کمکش رفت و با لباسش سیندرلا را پوشاند!

درست 3 ماه و 15 روز بعد از آنشب سیندرلا و پسر پادشاه با خوبی و خوشی با هم ازدواج 

کردند و 5 ماه و 15 روز بعد از روز ازدواجشان هم تنها فرزندشان به دنیا آمد و با خوبی وخوشی

کنار هم زندگی کردند تا هر 3 مردند!

پایین اومدیم دوغ بود ، بالا رفتیم ماست بود ، قصه ما راست بود.

ما از این داستان نتیجه میگیریم که آدم در بوستان عمومی ممکنست چیزهای خوبی ببیند!  

 

 

درد علی..

"درد علی دوگونه است:یک درد،دردیست که از زخم شمشیر ابن ملجم در فرق سرش احساس می کند و درد دیگر دردیست که او را تنها در نیمه شبهای خاموش به دل نخلستانهای اطراف مدینه کشانده... و به ناله در آورده است.ما تنها بر دردی می گرییم که از شمشیر ابن ملجم در فرقش احساس می کند.اما این درد علی نیست.

دردی که چنان روح بزرگی را به ناله در آورده است، تنهایی است،که ما آنرا نمی شناسیم.

باید این درد را بشناسیم نه آن درد را.که علی درد شمشیر را احساس نمی کند و ... ما درد علی را احساس نمی کنیم."

از کتاب علی نوشته دکتر علی شریعتی

و اینگونه است که حتی بعد از قرنها،علی در بین دوستداران،عشاق،شیعیانش... تنهاست!

حکایت غول چراغ خواب!

 

یکی بود ،‌ یکی نبود.

در ولایات دور 3 تا دوست سیاه پوست بودند که یکروزی همینطور که دست انداخته

بودند دور گردن همدیگر و داشتند راه خودشان را میرفتند یکهو چشمشان افتاد به یک

چراغ خوابی که یک گوشه ای افتاده بود.

خواهر و برادر خواننده ای که شما باشید تا چراغ خواب را برداشتند و شروع کردند

به تمیز کردنش یکهو دیدند یک غولی از مدل این غولهای چراغ جادویی در آمد بیرون

و دست به سینه جلویشان ایستاد!‌( توضیحات نگارنده: این خیلی بد است که عادت

کرده ایم غول فقط از آن چراغ روغنیها،‌با مدل خاصی که در کارتونها دیده ایم در بیاید.

اصلا اصولا عادت چیز بدیست! به هرحال در منابع این افسانه ،‌غول ازچراغ خواب بیرون

 میاید ،‌ با این حال اگر لازم میدانید من حاضرم معدرت خواهی کنم!)

باری ،‌غول برگشت و خطاب به سه دوست سیاهپوست موصوف گفت : بدانید و

آگاه باشید ،‌ من "بنریوس سیموس سلیسغیوس " غول این چراغ هستم.(توضیحات

نگارنده :‌در مورد این اسم هم این حقیر نگارنده بی تقصیر است! اما مجددا اگر

باز لازم است حاضرم عذرخواهی کنم!) و خیلی میلیون سال بود که در این

چراغ زندانی بودم !‌حال که شما مرا آزاد کرده اید ،‌هرکدام یک آرزویی کنید تا من

بدون قید و شرط آنرا بر آورده کنم.

اولی یک کمی چانه اش را خاراند و گفت : "‌بی زحمت مرا سفید کن"! غول چرخی

زد و اشاره ای به او کرد و سفید شد!

دومی هم رو کرد به غول و گفت: "مرا هم سفید کن بی زحمت!" ،‌غول او را هم

سفید کرد.

بنریوس سیموس سلیسغیوس(توضیحات نگارنده :‌نام همین غول افسانه بود!خود این

حقیر هم یکجایی یادداشت کرده بودم که فراموش نکنم!) رو کرد به سومی و گفت:

"آرزوی تو چیست ای ارباب من؟"

سومی کمی سرش را خاراندو گفت :‌" قربان دستت! این دو تا را سیاه کن یک کمی

حال کنیم!....."!....

ما از این داستان نتیجه میگیریم که نگارنده این حکایات آدم متواضع و بسیار

فروتنیست که در موارد لازم خودش عدرخواهی میکند!

من و تو.....

من و تو یکی دهان ایم
که با همه آوازش
به زیباترسرودی خواناست

من وتویکی دیدگان ایم
که دنیا را هردم
درمنظرخویش
تازه تر می سازد

نفرتی
از هرآنچه بازمان دارد
از هرآنچه محصورمان کند
ازهرآنچه واداردمان
که به دنبال بنگریم

دستی
که خطی گستاخ به باطل می کشد

من و تو یکی شوریم
از هر شعله ای برتر،
که هیچگاه شکست را برما چیره گی نیست
چرا که ازعشق
روئینه تن ایم


حکایت آن پسر عاشق

یکی بود ، یکی نبود.

یک پسری بود در ولایات دور که هر شب خواب دختر شاه پریان را میدید.
(توضیحات
: به علت نامناسب بودن لباس دختر شاه پریان و برخی مسائل
ناموسی از بیان
جزئیات خواب معذوریم)

بعد از یه مدتی پدر و مادر پسر که دیدند وضع روحی و روانی پسرشان حسابی
قرو

قاطی شده او را به پیش پیر ولایت بردند . پیر که ثصه جوان را شنید کمی زار زار

گریه کرد و بعد هم گفت که فی الفورد برای او اکانتی بخرید و اورا به چت روم "دختر

پسر باحال،بیا تو " ببرید که اگر قرار باشد دختر شاه پریان جایی پیدایش شود ، تنها

همانجاست و لاغیر..!

خواننده ای که شما باشید ، پسر رفت و دختر شاه پریان را در چت روم موصوف پیدا

کرد و بعد از یه مدتی برایش از عشق و عاشقی گفت !دختر شاه پریان اینرا که شنید،

بب و لوچه اش را آویزان کرد و گفت "بدان و اگاه باش که درکودکی و  زمان شیر

خوارگی  من، پسری 2 ساله با نام اصغر در همسایگی مان بود که عاشق و معشوق

همدیگر بودیم !..." دختر شاه پریان به اینجا که رسید چشمهایش پر از اشک شد و

دوباره شروع  کرد به تعریف :"اصغر یک عاشق پاک باخته بود و هیچوقت خدا نشد

که به فکرسو استفاده از من بیفتد ، تا اینکه یک روزی که مادرش او را با یک صابونی

لب حوض گذاشته بود تا حمامش کند ، یک کلاغی به سمت حوض شیرجه رفت و جای

صابون اصغر را به نوک گرفت و برد..(توضیحات نگارنده : مع الوصف کلاغ مذکور

دچار آستیگماتیسم بوده است!)

پسر اشکهای دختر شاه پریان را پاک کرد و به او گفت " بدانکه برایم خیلی عزیزی و

من تحمل ناراحتی تو را ندارم ، پس هر نشانه یا از اصغر داری به من بده که من او

را برایت پیدا خواهم کرد.

دختر شاه پریان بلافاصله یه  پاکت بزرگی از کیفش در آورد و یک عکس رادیولوژی

که در آن بود نشان پسر داد و گفت :" این تنها یادگاری اصغر و عکسی از ناحیه کمر

اوست!"

حالا بشنو از اینحا که پسر تا عکس را دید ، با تعجب گفت : "عجیباً غریبا که مشابه

همین فرورفتگی و خالی که در مهره پنجم این عکس هست را من هم دارم " و بعد از

پرس و جو هم معلوم شد که پسر. همان اصغرست که او را کلاغ آورده  و انداخته

بوده در خانه پدر و مادر فعلیش و آنها هم بزرگش کرده بودند..!

اما برادر و خواهر خواننده ای که شما باشید ، پسر برگشت و به دختر شاه پریان گفت:

" که هیچوقت با تو ازدواج نخواهم کرد چرا که تو عاشق کودکی من بودی !نه عاشق

حال من ...!" و بعد هم برای دختر نامه ای نوشت که "امشب با طیاره  برای همیشه

به ولایت دیگری سفر خواهم کرد"

دختر شاه پریان که این پیام را خواند ، مثل فیلمهای هندی خودش را به فرودگاه رساند

و یکراست رفت وسط باند هواپیما خوابید..!(توضیحات نگارنده : مثل فیلمهای هندی

یعنی چند بار در راه موتور به او زد ، دو بار زیر تریلی رفت و یکبار هم یک ماشین

آسفالت کوبی  از رویش رد شد!!)

بالاخره پسر هم بعد از چند ساعتی از هواپیما پیاده شد و رو کرد به دختر شاه پریان

و گفت : "بدان و آگاه باش که هر گز نمیتوانستم تو را ترک کنم و من طاقت دوری

از تو را ندارم" ..

دختر شاه پریات تا این را شنید از شادی دق کرد و مرد. پسر هم تا مدتی زار زار

گریه کرد و بعد یک مرکز فوق تخصص چشم پزشکی کلاغی باز کرد و بعد از آن

هم رفت و یک دختر شاه پریان دیگری پیدا کرد و  با خوبی و خوشی کنار هم زندگی
 کردند تا
مردند!

ما از این داستان نتیجه میگیریم که اگر مردم عاشق نشوند مشکل تاخیر پروازهای

سازمان هواپیمایی کشوری نیز حل خواهد شد!
       

دنـــــیـــا هـــمــیــنــه......

عجب روزگاری است، عاشق می شوی می گویند دیوانه است. دیوانه می شوی می گویند حتما    عاشق است.

وقتی زنده ای یک نفر هم سراغت را نمی گیرد، وقتی مردی ، دسته دسته به ملاقات جنازه ات می  آیند.

خواستم خوشبختی را معنی کنم، معنای زندگی یادم رفت. خواستم سختی آن را تجربه کنم، زندگی  کردن را فراموش کردم.

عجب رسمی است. همه عمر در انتظار لحظه های نابی، لحظه های ناب در فکر دلیل!

زندگی: زجر- نداری - درد - گناه - یاس

مرگ: مــهربان - راحت - گوار
اوحقیقت اینست که: حقیقت تلخ است!